سوفی ما
مي خواهم امشب
آسمانكِ تازه ام را
از دل سياه چادرِ کهنه ی مادر بزرگ و
رگ های برجسته ی دست بابا كوهي
برايت ببافم
روزي بود و روزگاري
در لا به لای ترک های سرزميني
دور تر از خواهران تفتان و بزمان
مردمي بودند به زلالي آب و خشکی كوير
كه سهمشان از ميراث آسمان
چيزي جز كله جوش و نان وري نبود...
زمستان آن سال
خواب مردي را ديدم با كلاه حصيري و
دختري درست مثل تو:
((بانوي طايفه ي باران))
آنها آمده بودند
تا به سقف های خاکی ما
نوید گندم و بهار گاه سبز را بدهند...
حاجي عبدالله درست تعبيرش كرد
زمستان كه گذشت
تو از دل زمین در آمدي
و سايه ات روی ماسه ها افتاد
یک دفعه گفتند:
صداي آخرين مغ آتشكده ای حوالی پیر سوران
نامی عجیب را
به گوش قیچ ها و درمنه ها
زمزمه می کند...
آن وقت من مثل روز هاي هزار سالگی ام
روياي شهر قصه را دوره مي کردم
كه ناگهان ...
درست حدس زده ای !
به ساده گي ناسروده ي حضورت
از مشك پاره ي مادر بزرگ و نان تنوري
به شعر رسيدم
حالا اگر كسي سرش درد می کند
بگو پیش من بیاید و بپرسد:
اين سوفي قصه ها كه مي گويي
با ص صابون است؟
بعد خودت ببین و سور مرا بده!
ببین که مثل همان خواب
چشم هایم را به روی مخاطب می بندم و می گویم:
نه!
سوفي ما با سين ساز سروز و سبزه و ستاره است
سين سلام و سازگاري و سادگي...
همين جمله كافي نیست كه باران شوی و بباری
تا ليكوی تازه ام
از زنگوله ي مری كوچكی زاده شود ؟